دردِ دل نوشت



به نام یکتای بی همتا

شب اول که اومدند رفتیم با هم صحبت کنیم به جز ظاهرش وتیپش که یک کت خیلی گشاد تنش بود بقیه موارد اوکی بود

چهره اش از عکس بهتر بود

اونشب بس که استرس داشتم و اولین خاستگاری بود که به خونه راه داده بودیم من کلا هنگ بودم و فقط ایشون کمی صحبت کرد و من حرف خاصی نزدم

خیلی به نظرم با ایمان و مهربون اومد

بعدازاینکه رفتن به صورت تلفنی و پیامکی در ارتباط بودیم خیلی بحث ها و صحبت ها مطرح شد و باز نظر من دوباره داشت منفی میشد 

کلی سوال و نکته نوشته بودم که در جلسه بعدی حضوری بپرسم وقتی جلسه دوم اومدند همه خانواده شون اومده بودند بافرض اینکه همه چی تمومه و جواب مثبته 

ما رفتیم با هم صحبت کنیم بسم الله گفتم و شروع کردم به پرسیدن سوال هام

پرسیدم و هی میخورد تو ذوقم تعجب کردم این آدم منعطف و مهربون شب اول نیست.

از نظرم خیلی سرسخت و لجباز اومد کلا راجع به هیچی کوتاه نمیومد

انقد صحبتمون طولانی شد یه دو سه نفر اومدن پشت در اتاق آخرین نفر خواهرش و مامان من بودن.

مامان:  بابا چه خبره؟زود باشین ماهمه حرفامون تموم شده داریم بربر همو نیگامیکنیم زود بیاین بیرون دیگه

 من گفتم آخه ما به نتیجه نرسیدیم و هنوز سوالام مونده 

خواهرش خندید گفت ما حوصله مون بیرون سر رفت مهریه رو هم نوشتیم اونوقت شما به نتیجه نرسیدین

گفتم :چی؟مهریه؟به جان خودم ما بدرد هم نمیخوریم تشخیص من اینه که هردوتامون لجبازیم و دوتا لجباز چجوری باهم کنار بیان

خواهرش:نهههه داداش من اصلا لجباز نیست الانم که چیزی رو قبول نمیکنه حتما میترسه.میترسه نتونه عمل کنه

من هرچی میگفتم فایده نداشت گفتن عروس شیرینی بیاره و تامام

من تو آشپزخونه نشستم و گفتم من نمیبرم اصلا نمیخوام

مجبورم کردند شیرینی ببرم هم خواستم ببرم برقا رفت و تو تاریکی شیرینی بردم.

زمان برای عقد تعیین کرده بودند حدود دوسه هفته بعد.

فامیل و آشنا ها تا فهمیدند میخوام ازدواج کنم همه سرازیر شده بودن برا خاستگاری میگفتن ما جرات نمیکردیم بیایم اصلا فکرشو نمیکردیم دخترتونو به این زودی بخواین عروس کنین اونم فاطمه که انقدر درسش خوبه .

اما جواب همه شون این بود که شرمنده تقریبا همه چی تمومه 

میتونستم روی جواب منفیم پافشاری کنم  میتونستم در برابر اخم های پدر که پاشو شیرینی هارو ببر برم تو اتاق و درو ببندم و آینده مو به خاطر حرف و تشخیص بقیه خراب نکنم

اما یاد احادیث پیامبر افتادم که اگر جوانی به خاستگاری دخترتان آمد و نماز خوان و مومن بود رد نکنید

ملاکم را فقط اسلام قرار دادم و گفتم بقیه اش حل میشه ایشاالله.

گفتم که دنیا به خسران عقبی نیرزد و فقط به خاطر خدا قبول کردم البته که اصرار بقیه بی تاثیر نبود.



به نام ایزد منان 
دبیرستان بودم یکی یکی بچه ها عروس میشدند 
من و رفیق های فابریکم مجرد بودیم هنوز
برای خودمان زمان ازدواج تعیین کردیم اول از همه باتوجه به شرایط نرگس گفتیم تو به کنکور نرسیده عروسی!
خودش هم همین فکرو میکرد
بعد گفتیم الناز عروس است و آخر هم من.
هم میدانستم خانواده ام به این زودی مرا راهی خانه شوهر نمیکنند
هم خودم فکرش را نمیکردم به آن زودی.
البته مثل هر دختر دیگری در آرزوی شاهزاده رویاهایم بودم اما نه در آن سن!
انگار تقدیر چیز دیگری را برایم درنظر گرفته بود
خانومی واسطه گری کرده بود برای آشنایی
خانواده ام خییییلی راضی بودند چون هم شغل خوبی داشت هم مومن و موجه بود
قبل از اینکه ببینمش عکسش را خانوم معرف به من داد اصلا به دلم ننشست
و گفتم نه
از ایشان اصرار که بزار بیاد ببینیش بعد بگو نه میگفتم چه کاریه آخه؟
دربرابر اصرارهاش نتونستم مقاومت کنم
اومدند خونمون جلسه خاستگاری رسمی نبود فقط محض دیدار و آشنایی اولیه
ادامه خواهد داشت ان شاالله.

به نام خدای بی نیاز

انگار بعد از حدیث پیامبر دیگه دلشوره نداشتم و حالم خوب بود

از خودم بدم میومد بخاطر ظاهر و یسری لجبازی ها بگم نه وقتی بعد از اون همه از تحقیق همسایه ها و همکاراش و. همه در مومن بودن تاییدش کردند وقتی خواهرش میگه داداش من تا حالا دروغ نگفته .

گفتم خدایا خودت ایشون رو سر راهم قرار دادی و اگر خواست و رضای تو ایشون باشه ومن رد کنم چطور یک عمر زندگی کنم و قطعا زندگی همین چندروز دنیا نیست من کسی رو میخوام که درکنارش برای همیشه برای تو باشم.

و همین مومن بودنش برای من بس خواهد بود.

روز عقد فرارسید.

من خیلی راحت بودم اما همسفر انگارخجالت میکشید

باهمه کسایی که سر عقد بودن رفتیم رستوران مادوتا رفتیم یه میز جدا ازهمه نشستیم من باب شوخی رو باز کردم پاهاشو زیر میز ت میدادم و میخندیدم همسفر همش میگفت نکن زشته

بعد نهار من و همسفر رفتیم امامزاده بین راه دلستر خرید 

عکس و فیلم گرفتیم

چند بار دیگه هم رفتیم بیرون و همه چی خوب بود

کم کم خاله هام مارو دعوت کردن خونه هاشون همسفر معمولا حرف نمیزد و آروم بود

۱۳ بدر خاله ها و .تصمیم گرفتن برن یه شهر دیگه که یکی از دخترای خالم اونجاست و همسفر رو هم دعوت کردن.همسفر گفت من نمیام خیلی ناراحت شدم که آخه چرا اولین ۱۳ بدرمونه بیا باهم باشیم ولی دوست نداشت بیاد و نیومد

کلی سوال جواب به بقیه پس دادم که چرا همسرم نیومده همه  تعجب کرده بودن تازه عروس مگه تنها میشه مگه داریم؟(دوسه روز بعد عقدمون ۱۳ بود)

چند روز بعد مراسم پاگشایی برام گرفتن و برای اولین بار رفتم خونشون

تا وارد شدیم صدای موسیقی میومد من که تخت آرایش و زیر چادر بودم و جیزی نمیدیدم همسفر دستمو گرفت و گفت تا خاموش نکنین ما نمیایم تو

کلی تو دلم خوشحال شدم گفتم عجب همسری دارم من 

با همه همون اول روبوسی کردم و رفتم رو مبل نشستم داشتم با دختر خالم حرف میزدم که همسفر زد به دستم که پاشو پاشو م روبوسی کن من به عنوان عروس پاشدم و رفتم پیشش و احوال پرسی کردم

گذشت و برای اولین بار باهم به یه شهر دیگه که دوتاازخواهرش ساکن اونجابودن رفتیم 

خیلی دلم میگرفت خیلی احساس تنهایی و غربت میکردم چون همسفر منو ول میکرد و میرفت جای خواهرها و خواهرزاده هاش اصلا انگار نه انگار من وجود دارم

یه جوری میخواست جلوی اونا وانمود کنه که من هنوز همون آدم قبلی ام

یادمه بعد شام رفتیم پارک نزدیک خونه شون همسفر رفت پیش زن داداشش و بهش طریقه استفاده از وسیله ورزشی رو یاد میداد و من تک و تنها رو صندلی نشسته بودم

خواهر شوهر متوجه شد من ناراحتم به همسفر گفت بیا پیش خانوم داداش.


به نام خدا

تو کل دوران تحصیلم همش بهم میگفت نمیذارم بری سر کار نمیذارم بری

فارع التحصیل که شدم دوسال نذاشت برم

چند ماهه خودش هنش تکرار میکنه بیا برو بیا برو بیا برو

ولی یه شرط هایی مینویسم امضا کن بعد

من رو برای یک کار خوب که میدونه چقدر علاقه دارم خواستن 

دوست ندارم شرط هاش رو قبول کنم

دیگه تحمل اینهمه زور از جانب اون برام سخته

البته همه شرط هاش رو قبول کردم به جز یکی

و نمیزاره برم

نمیزاره

چطور من با این مرد زندگی کنم؟؟؟؟

چرا انقد بده؟؟


بسم الله الرحمن الرحیم

احساس در بند بودن احساس خفقان احساس اسارت و بردگی دارم.

همه فکر میکنند چقدر خوشبختم بس که نقش بازی کردم بس که صورتمو با سیلی سرخ نگه داشتم

وقتی کفرم درمیاد که خیرسرش آدم معتقد و مومنی هست این چه ایمانی هست که همش خودخواهی همش فقط خود همش لجبازی همش زورگویی؟

خسته شدم ازین همه تنهایی

شونه ای میخوام برای باریدن

همدمی میخوام برای دلم

خدایا از کجا بدونم نظرت چیه؟

از کجا بدونم سازش و تحمل رو میپسندی یا جدایی و تمام

تو را ارحم الراحمین یافته ام پس اگر نمیپسندی تغییر ده قضارا.


به نام خدا

میدونم خیلی نصفه نیمه و داغون مینویسم 

همین هارو هم به زور مینویسم

نمیتونم با نوشتن احساساتم رو منتقل کنم

نمیتونم افکارم رو اونجوری که میخوام به نوشته تبدیل کنم


کاش رها بودم رهای رها. رها از هر بندی به جز بندگی خدا

کاش یا قضا تغییر کنه یا راضی بشم به قضای کنونی

التماس دعا


بسم الله الرحمن الرحیم

سعی کردم بپذیرم همه چیز رو و خوشبختی رو بسازم

همه چیز داشت خوب پیش میرفت حالم عالی بود

اما انگار امتحان ها تمومی نداره و حس خوشبختی دوامی نداره.

اشکالی نداره این دنیا پایان داره ولی زندگی انسان نه

میدونین ترسم از اینه که به خاطر این نیتی ها زندگی ابدیم تحت الشعاع قرار بگیره

+ازاینکه قصه های سرگذشت رو کامل نکردم عذر میخوام اصلا مرور خاطرات برام جذاب نیست


به نام الله

احساس میکنم هیچ تلاشی برای تغییر نوع حرف زدنش نکرده و با هر باراینطور حرف زدن و ناراحت شدنم باز براش تجربه نشده.عجیبه

مرغ درست کردم عجب مرغی خیلی دوست داشت از حجم خوردن مرغ ها و اشتیاقش به غذا مشخص بود

بعد میگه ازین به بعد حرف وقت مرغ درست کردی اینجوری درست کن

آخه عزیز من نمیشه اینطوری بگی که برام انگیزه بشه بگی عزیزم عجب مرغ خوشمزه ای نزدیک بود انگشتامم بخورم

اونوقت من هروقت بخوام درست کنم کلی تلاش میکنم و با شوق و ذوق غذا درست میکنم که نوش جانت کنی

اما با این حرفات گند میزنی به ذوق و علاقه ام


یه پست امروز خوندم ازاینکه خوشحال بود بعد از ۲۶سال تنهایی اشک ریختن الان کسی هست که اشک گوشه چشمشو ببینه پاک کنه دلشو آروم کنه.

اما من بعد از ۷ سال متاهلی در سن ۲۴ سالگی اگر دو لیتر اشک هم بریزم هیچ همدمی ندارم تنهای تنهای تنها

باید همه چیز رو فقط درون خودم نگه دارم و تنهایی اشک بریزم

چه از رنج هایی که مربوط به زندگی مشترکم نیست چه رنج هایی که از طرف همسرم بهم میرسه.

غبطه خوردم به حالش .


به نام خدا

صبح از خواب بیدار میشم همسرم نیست

ظهر هم نمیاد

عصر میشه نمیاد

خیلی دیگه حوصله ام سر میره میرم خونه مامان اینام

برمیگردم هنوز نیست

(احتمالا اومده لباساشو عوض کرده باز رفته)

الان ساعت ۱۱و نیم شب شده هنوز نیومده

بهش پیام میدم نمیای هنوز من شام بخورم؟

میگه نه بخور

میگم کجایی؟

میگه اومدم سخنرانی

 

خندم میگیره به مسلمونیش.

یه روز جمعه تعطیل بودم میدونه از بی تفریحی دارم دق میکنم 

یکی نیست بگه مسلمون زنتو از صبح تا شب تو خونه تنها میذاری بعد تا ساعت ۱۲ شب میری سخنرانی سخنران مورد علاقت؟؟؟که چی بشه؟؟؟که ملا و علامه بشی؟؟؟

مسخره اس نه؟؟


به نام خدا

از من به شما نصیحت قبل از ازدواج برای خودتون کلی رویا ردیف نکنید به آینده با همسرتون فکر نکنید

بعد از ازدواج تصور نکنید همسرتون همه کستون هست

همه انرژی و عشق و محبتتون رو خرجش نکنید

اشتباه من رو تکرار نکنید

دختری بودم که وقتی ازدواج کردم اونقدر شوق و ذوق داشتم نسبت به مردی که همسرم هست فکر میکردم تمام لحظات تنهایی و دلگرفتگی و .همه رو در کنارش میگذرونم و اوضاع با قبل خیلی فرق داره چون من الان یه تکیه گاه دارم که مثل کووووه پشتمه

همه احساسات و محبتم رو بهش تزریق میکردم اما اون با اعتقادت کشتن گربه دم حجله در برابر احساسات من سرد برخورد میکرد

در برابر اظهار درد و دل هام بهم سرکوفت میزد و بعدا برعلیه خودم استفاده میکرد

چون من همیشه منتظر بودم مرد زندگیم بیاد و .

بعد ازدواج روابطم با دوستام و فامیل کمرنگ شد همه انرژی و وقتم رو برای همسرم میذاشتم

حتی وقتی پیش دوستام یا فامیل بودم دلم پیش همسرم بود

بدون اون چیزی از گلوم پایین نمیرفت

اشتباه کردم اشتباه محض.

۶ سال از عمرم رو زندگی نکردم 

فقط گدایی کردم برای ذره ای محبت از جانبش

کاش این ۶ سال  خواب میبود و بیدار میشدم و هیچ وقت بله نمیگفتم

الان این منم تنها تر از همیشه تنها تر از قبل 

افسرده .

ضربه دیده.

محرومیت کشیده.

 

 


بسم الله

درسم تو فامیل یک بود

هم راهنمایی هم دبیرستان مدارس نمونه درس خوندم

چند ماه مونده بود به کنکورم عروسم کردند و من که کلی ذوق و شوق داشتم برای همسرم و همه انرژیمو قبل از اون ذخیره کرده بودم برای شاهزاده رویاهام

کلا از درس کنده شدم و همش دنبال همسرم بودم

کنکور دادم رتبه ام عالی نشد اما خیلی بدم نشد

میتونستم یه رشته نسبتا خوب تو دانشگاه دولتی قبول شم

اما همسرم اصلا نذاشت انتخاب رشته کنم گفت یا تربیت معلم یا هیچی

یک سال پشت کنکور موندم تو اون یکسال هم به علت مشکلاتی که کم کم داشت رخ مینمود نتونستم خوب درس بخونم

رتبه کمی از سال گذشته بهتر شد اما اینبار انتخاب رشته کردم

قبول شدم یه رشته تقریبا خوب.

همسرم همش میگفت من یه روز سرزده میام دانشگاهتون ببینم چه جور قیافه ای داری؟اونجا هم چادری هستی؟ارایش نمیکنی؟

حق نداری کنفرانس بدی ها!کلاستون چند تا پسر داره؟؟

و.

یه بار از یکی از استادام که کار بزرگی در حقم کرده بود گفتم .

اوه اوه پشیمون زار شدم درحالی که اون استاد جای پدر بزرگ منو داشت

تو کل دوران دانشجویی معدل الف بودم برای همین همیشه خوابگاه بهم تخفیف میخورد

میومدم خودمو براش لوس میکردم و میگفتم ببین چه زنی داری؟قدرمو بدون دیگه

وگرنه باید کلی پول میدادی برا خوابگاه

ولی هیچ وقت قوتی برای قلبم نشد

میگفت وظیفته تو رو فرستادم درس بخونی بایدم معدلت خوب بشه

تا تقی به توقی میخورد و دعوامون میشد میگفت از فردا حق نداری بری دانشگاه

مثل الان که تا کاری مطابق میلش انجام نمیدم میگه از فردا حق نداری بری سرکار

از طرف دانشگاه برامون کلاس تیرانداری رایگان گذاشتند

با اینکه دوران عقد بودیم هر هفته مجبورم میکرد سوار یک اتوبوس به شدت خراب در یک جاده خراب بشم و برم پیشش و چون بعضی کلاس های تیر اندازی آخر هفته بود با وجود اینکه میدونست برای تیر اندازی میمیرم نذاشت برم

حتی میگفت با دوستاتم نری بیرون اول از من اجازه میگیری که به احتمال زیاد اجازه هم نمیدم.

انقد روی من کنترل داشت انقدر بهم گیر میداد در صورتی که من خودم حجابم کامل بود و خیر سرم بچه مذهبی بودم

به مرز جنون داشتم میرسیدم بیش از اندازه بود گیرهاش

من غیرت مرد رو دوست دارم و یکی از شرطهام بود برای ازدواج

ولی انگار این رفتارش غیرت نبود یه جورایی بد دلی بود

از یه طرف عقده های توجه به زیباییم توسط همسرم تامین نمیشد

از طرفی این بد دلیش آزارم میداد

از طرفی خودم اعتقادات مذهبی داشتم و نمیذاشت بی حجاب باشم

اما این فشار ها و فشار های دیگه ای که اینجا مجالش نیست

باعث افسردگیم شد

یه بار تو ۲۰ سالگی حالم خیلی بد شد

یه بارم تو ۲۲ سالگی که چند ماه قهر بودیم!!!

الانم در ۲۴ سالگی.

کاش همون ۲۰ سالگی همه چیز تموم میشد

کاش دوباره در ۲۶ سالگی همین سیکل ادامه پیدا نکنه.



بسم الله 

دیشب از راه که اومد شروع کرد به غرغر کردن که الان داری شام درست میکنی؟؟

ظرفارو چرا نشستی؟؟

دلم شکست وقتی از آشپزخونه رفت بیرون اشک هام بدون صدا میومد

اما متوجه شد و از هال داد زد کی میخوای بفهمی گریه دردی ازت دوا نمیکنه؟؟

چیزی نگفتم و شام رو آوردم و خیلی زود رفت خوابید

دلم شدید گرفته بود تا دیر وقت خوابم نبرد

صبح موقع نماز صبح دیدم داره دنبال گوشی من میگرده

به روی خودم نیاوردم و خوابیدم

گوشیمو زیر و رو میکنه و میبینه یک پیام رسان نصب کردم

(قبلا به دلایلی گفته بود حق ندارم هیچ گونه پیام رسانی نصب کنم)

به نظر خودم دیگه کافی بود این محرومیت و از تنهایی داشتم دق میکردم گفتم با دوستاهام کمی گپ بزنم.

از خواب که بیدار میشم با دعوای شدید میگه چرا نصب کردی؟

اصلا به چه حقی بسته خریدی؟؟

میگم یعنی من انقدر اختیار ندارم؟؟به وای فای که وصلم نمیکنی؟؟

چیکار کنم دیگه؟؟ تا کی زیر سلطه و حرف زورت باشم؟؟

میگه پس گوشی حق نداری داشته باشی

گوشیم رو از قبل قایم کرده بود

قلبم دیگه درد میگره گریه هام از بی صدا صدا دار میشه.

مثل یه جنازه از صبح یه گوشه افتادم هیچ کاری نمیتونم بکنم دارم دق میکنم

همسرم هم ازونجایی که کلا خونگی و تو خونه اس اون هم یه گوشه دیگه

به چه امیدی زندگی کنم غذا بپزم؟؟

حتی شام هم نمیتونم درست کنم و همسرم سر همین باز با من دعوا میکنه



بسم الله

یکی از مشکلاتی که دارم اینه که همسرم اهل تفریح و روابط با انسانها نیست

توی این مدت که ازدواج کردیم بیرون رفتن هامون به قصد تفریح به اندازه ای هست که با انگشت های دست قابل شمارشه.

برعکس من به شدت اهل تفریحم و بیرون رفتن و .

اما بعد از زیر یک سقف اومدن اکثر اوقاتم رو تو خونه بودم

گاهی کار هنری کردم که خورد تو ذوقم و ول کردم

چند وقت پیش با کلی التماس و خواهش گفتم نگاه چقدر هوا خوبه

خونمون نزدیک چندین باغ هست حیف نیست تو خونه بشینیم بیا هم بریم پیاده روی هم چای و میوه برداریم بریم تو طبیعت.

اولش که میگفت گرمه و فلان.

راضی شد اما گفت میوه و چای رو بعد پیاده روی بیایم خونه بخوریم

قبول کردم.

راه که افتادیم غر زدن ها شروع شد:

همسر:من میدونم امروز عالم و آدم ما رو میبینند؟

من:کیا مثلا؟خب ببینند.مگه چیه؟

همسر:الان چند تا دوستام با ماشین رد شدندمیگن اینا رو نگا چه کارای خنده داری میکنند

من:خنده دار؟؟؟با زنت بیای پیاده روی،گردش،خنده داره؟؟

بعد هزار سال اومدیم بیرون باز اینجوری میگی؟انقدر تامین شادی من و توجه به خواسته من سخته؟

من این تفریحو نمیخوام 



و از وسط راه برگشتیم


بسم الله

مردی که هیچ کاری تو خونه نمیکنه من فعلا میرم سر کار اما ایشون که فعلا تعطیلن از صبح یا پای لبتابه یا گوشی !!!

وارد خونه که میشم تازه خستگی هام شروع میشه

باید نهار درست کنم ظرف بشورم دست و رویی به خونه بکشم

لیوان و هندونه ای که رو میز گذاشته جمع کنم و

حتی باغچه حیاطم رسیدگی نمیکنه.گلدونا.

گاهی هیچ انگیزه ای برای اینکارا ندارم

همه رو رها میکنم خونه میشه زله

اعتراض میکنه بحثمون میشه

برای من باید و نباید تعیین میکنه که باید زود غذا درست کنی ظرف هارو زود بشوری و

دوسال هست گوشی من به وای فای خونه وصل نمیشه

خودم اشتباهی قطعش کردم و بلد نیستم دوباره ریست کنم وای فای رو

قبل این برای وای فای قانون گذاشته بود و خودش هم قانون رو با توجه به دلش و نیازش تغییر میداد ولی من حق تغییر نداشتم

گوشی من که قطع شد شبانه روز وای فای وصل بود

حالا که کلی اصرار و التماس کردم گئشیمو میخواد وصل کنه به شرطها وشروطها.

با ماشین میام سر کار ایشون دستور دادند هر روز قبل اینکه بری باید از من اجازه بگیری و بپرسی ماشین رو لازم دارم یانه؟

میگم چه کاریه؟من هروز میرم اما تو همیشه لازم نداری هر وقت لازم داشتی شما بگو

میگه نه

و ازین ناراحت میشم که من به عنوان زن گوشه خیابون واستم برا اتوبوس(چون با تاکسی اجازه نمیده)ولی ایشون راحت و بدون درد سر باشه

چون ایشون به من لطف کردن و گذاشتن برم سر کار تا تقی به توقی میخوره میگه از فردا حق نداری بری

دکتر بهم گفته باید برم پیاده روی ولی از تنهایی در حالی که همسرم دارم باید یکه برم

دیگه زیر بار هیچ زوری نمیرم هر روز جنگ اعصاب داریم هر روز احساس بدیختی میکنم

خسته شدم خسته

آیا شما با همچین مردی بخاطر مغبوض بودن طلاق یا پذیرش سرنوشت یا ناراحتی خانواده وزندگی میکردید؟؟


بسم الله.

واقعا معضل بزرگی شده این بچه.فکر و ذهنم خیلی درگیره

ان شاالله هیچ وقت تو این موقعیت قرار نگیرید خیلی سخته

روابطمون اصلا مثل یه زن و شوهر در آستانه فرزند دار شدن نیست.حس ها به صفر رسیده تقریبا

مثل دوتا غریبه :((

باورم نمیشه این من باشم اصلا این من برام خیلی غریبه.

منی که بود و نبود همسرش براش مهم نیست

قبلا که میرفتیم مهمونی یا بیرون همش به همسرم نگاه میکردم میرفتم پیشش دوست داشتم کنارش بشینم و غذا بخورم.دوست داشتم دوتایی لحظاتی رو از جمع جدا شیم و باهم باشیم.بماند که تقریبا هیچکدوم ازبن دوست داشتن ها محقق نشد

اما امروز که کلا اقایون و خانوما جدا بودن حتی یه نگاه به همسرم نکردم حتی یه کلمه باهم حرف نزدیم کلا جدا بودیم

همسرم که این چیزا براش طبیعی هست و اصلا همینجوری دوست داره ولی من از خودم تعجب میکنم چطور تونستم امروز برام مهم نباشه و .؟؟؟!!!

خیلی سخته بخوای جایی بری خجالت بکشی.چرا؟چون بچه نداریم چون همه یه جوری کنایه میزنند ونگاه میکنند که آب میشی.

هرکیو میبینم میگه هنوز بچه نداری؟

دوستای قدیمیم تا پیام میدن اولین سوال بلا استثنا هنوز مامان نشدی؟؟

خانواده ها مونم با اینکه چیزی نمیگن اما دارن پرپر میرن برای بچه دار شدنمون میدونم حس میکنم از رفتارشون.

حق هم دارند.

شوهر خالم به همسرم گفته بود معلوم هست چیکار میکنین؟؟خیلی عقبین چرا بچه دار نمیشین؟؟؟

هردومون هم بچه دوست داریم اصلا من همیشه حتی قبل ازدواجم میگفتم من میخوام خیلی بچه بیارم همیشه غریره مادری درونم فعال بوده و هست اما چیشد؟؟الان ۲۴ سالم شده و این وضع زندگیمه

نه میتونم همسرانگی کنم نه مادری

مگر چه چیزی جز همسر بودن و مادر بودن برای زن لذت بخش تر هست؟

کاش شرایط خوبی میبود و من با عشق به همسرم  و بچه ای که میوه دلمون ثمره این زوجیت و یکی شدن هست بندگیمو میکردم.

الان نه موقعیت خوبی برای بچه دار شدن هست نه زندگی ما درست بشو نه امکان جدایی.عمرم داره میگذره

میترسم از آینده میترسم


به نام خدا

صبح از خواب بیدار میشم همسرم نیست

ظهر هم نمیاد

عصر میشه نمیاد

خیلی دیگه حوصله ام سر میره میرم خونه مامان اینام

برمیگردم هنوز نیست

(احتمالا اومده لباساشو عوض کرده باز رفته)

الان ساعت ۱۱و نیم شب شده هنوز نیومده

بهش پیام میدم نمیای هنوز من شام بخورم؟

میگه نه بخور

میگم کجایی؟

میگه اومدم سخنرانی

 

خندم میگیره به مسلمونیش.

یه روز جمعه تعطیل بودم میدونه از بی تفریحی دارم دق میکنم 

یکی نیست بگه مسلمون زنتو از صبح تا شب تو خونه تنها میذاری بعد تا ساعت ۱۲ شب میری سخنرانی سخنران مورد علاقت؟؟؟که چی بشه؟؟؟که ملا و علامه بشی؟؟؟

مسخره اس نه؟؟

 

یا فارِجَ الْهَمِّ وَکاشِفَ الْغَمِّ، یا رَحْمنَ الدُّنْیا وَالْاخِرَةِ


به نام خدا

دلم میخواست الان یه سه چهارتا بچه داشتم کنار همسرم با عشق زندگی میکردیم

همیشه دوست داشتم دوروبرم شلوغ باشه

خدایا ینعنی میگذره این روزای سخت؟؟؟

یا سختی فقط صدسال اوله؟:))

بعد از مرگ قراره تازه طعم زندگی رو بچشم

نه امکان نداره چون معتقدم کسی که این دنیاش برزخ و جهنمه اون دنیا هم وسط جهنمه

تا چند وقت پیش فکر میکردم من هنوز جوونم سنی ندارم که

اما الان واقعا احساس پیری و فرسودگی دارم سنمم کم نیست بیست و چهاااااااااار ساااااااال

۶ سال دیگه ۳۰ سالم میشه و وارد میانسالی

کی این عمر گذشت؟

چقدر زود دیر شد؟

منکه هنوز به هیچکدوم از آرزوهام نرسیدم

خدابا همه چی دست خودته بدون اذنت هیچ اتفاقی نمیفته

خدایا من لایق نیستم اما از فضلت به من ارزانی کن

دلم خانواده میخواد

خانواده ای که من همسر و مادر باشم.

دلم خیلی شکسته خیلی

رحمی


به نام خدا

جوونی و زیباییم کم کم از بین میره

مثل چشم بهم زدن

الان 24 سالمه همین دیروز 23سالم بودم فردا 25 و وتمام

پیر میشم و در نهایت میمیرم

من سخت مجبورم به ادامه دادن به نفس کشیدن به خوردن و خوابیدن و بیدار شدن و.

توسلاتمم بی فایدس.

اعتقدات و تقیداتتم بی فایدس.

اینهمه تلاش کردم برای بنده بودن

آخرش که چی؟

اون دنیا هم حسرت زده تر از همه ام

کی قراره من به اون نقطه برسم که هیچ چیز جز خدا برام مهم نباشه نمیدونم؟؟

کی قراره دینم دین کامل و بی نقصم به دادم برسه نمیدونم؟؟

الان مشکل کجاست؟؟

من دین رو بد فهمیدم؟؟یا بد بهم فهموندن؟؟یا بی عرضگی خودم باعث رسیدن به این نقطه اس؟

مگه من شیعه نیستم پس چرا انقد بدبختم؟؟؟

چرا هیچ دری به روم باز نمیشه؟؟چرا 6سال التماس کردن جواب نمیده؟؟

چرا حقانیت هیچ چیز برام ثابت نمیشه؟

میترسم از روزی که بزنم زیر همه چی

 

 


هو الرزاق.

حکمت سر کار رفتنم رو که باز هم معجزه بود رو الان میفهمم

همسر سابقم به هیچ عنوان موافق سر کار رفتنم نبود و ووقتی دانشجو بودم همش میگفت فکر کارو اصلا نکنی همین دانشگاهت زودتر تموم شه .

من یک و نیم سال تو خونه نشستم بعد خودش اومد و هی گفت بیا برو سر کار ولی بشرطها و شروطها .

کلی شرط برام گذاشته بود ومن با اینکه تو خونه داشتم دق میکردم حاضر نبودم شرط هاشو قبول کنم

شرط هایی که شرایط رو برام سخت تر میکرد

شرایط جوری پیش رفت که بقیه فهمیده بودن من رو میخوان برای یه جایی

و همسر سابقم برای اینکه آبروش نره از این همه سختی که داره تعدادی از شرط هاشو کم کرد

و من رفتم سر کار.

گرچه باز هم مشکلاتمون رو به سر کار نسبت میداد همینطور که تو دوران دانشجویی میگفت مشکلاتمون بخاطر دانشگاهت هست و همش میگفت فکر کار رو برای آینده نکنی چند وقت دیگه نمیزارم بری.

انگار اون یک سال و نیم بیکاری و خونه نشینی من خیلی همه چه رو براه بوده!!!

حرفم اینه من کلا دور کار رو خط کشیده بودم و میدونستم همسرم هیچ وقت هیچ وقت نخواهد گذاشت من برم سر کار

اما خواست خدا چیز دیگه ای بود.

والان که فکر میکنم میبینم چقدر من به این پول نیاز دارم.

اگرچه خانواده ام همیشه پشتیبان مالی خوبی برای من بودند و پدرم در دوران تحصیلم با اینکه متاهل بودم بدون اینکه به من بگن برام پول میریختند

اما الان واقعا شرایط جوری نیست که بتونم ازشون پول بگیرم و درآمد الانم خیلی برام لازمه.

و خدایی که از رزق مور زیر سنگ غافل نمیشه رزق فاطمه شو هم فراموش نمیکنه.رزق هیچکسو فراموش نمیکنه

نمیدونم چرا  با وجود چنین خدایی باز هم بندگیم لنگ میزنه.

ان شاالله نخواهم ترسید با وجود داشتن چنین خدای بی نظیری

خودتون بهتر میدونید رزق فقط پول نیست .

هو الرزاق.هو الرزاق.هوالرزاق

و یرزقه من حیث لا یحتسب.فهو حسبه

و من دیوانه این آیه ام

خدامارو رها نکرده


به نام خدای بخشنده مهربان

بسم الله الرحمن الرحیم

به همین نام زیبایت قسم من نمیخوام آدم بده داستان باشم.اما انگار داری منو آدم بده جلوه میدی تو نظرم خودم!

از اواصرار برای تجدید نظرم از من مرغی که یک پا دارد

از او که دست بردار نیست از من که با بی رحمی فقط میگم نه.

نمیخوام دوباره مثل پارسال همه چیز تکرار شه خب.نمیخوام دوباره گول بخورم.نمیخوام دوباره جهنم درست بشه

نمیخوام به دلم حسرت بمونه.

من سنگ دلم؟من بی رحمم؟من آدم بدتم؟

میدونی که من تاب تحمل دوست نداشته شدن از جانبت رو ندارم این یکی دیگه در حد توانم نیست انصافا

بازم مثل همیشه میسپرم دست خودت.خودت برام پیش ببر هر آنچه که میپسندی

ببین من دستام بالاست.تسلیم تسلیم

من تسلیم بودن رو خوب بلد شدم

فاطمه ی طغیان گر تبدیل شده به فاطمه تسلیم فرمانبر

منتظر یه اشاره ام .

 


بسم الله الرحمن الرحیم

اخیرا دعام فقط خیر بود فقط اونچیزی که به صلاحه نه اون چیزی که من میخوام هروقت اراده دعا میکردم خیر میخواستم

چند وقت پیش که رفته بودم پابوسی حضرت معصومه خیلی خیلی زیاد با بانو حرف زدم حرف های دوتا هم جنس سبک و سیاقش کلا فرق میکنه ازشون خواستم اونچیزی که صلاح منه اتفاق بیفته.

قبل از طلاق هم رفتم حرم برای اولین بار و آخرین بار ان شاالله امام رو قسم دادم به عزیزاشون که اونچیزی که صلاحه اتفاق بیفته گفتم همه چیو سپردم به خودتون از تصمیم من که باخبرید اگر تصمیمم درست نیست سنگ بندازید جلو پام من خودم میفهمم

بارها با یک خواهش معمولی به چشمم دیدم جواب امام رضا رو به حاجت هام

اینبار که قسمشون دادم کلی التماس کردم و ضجه زدم امکان نداشت منو نبینه

روزی که برای طلاق رفتیم دم آخری به طور معجزه آسایی وقتی که من ناامید شده بودم از انجامش و با خودم گفتم حتما خیر در ادامه زندگی هست  انجام شد و من مبهوت بودم

مگر این ازدواج برای من اتفاق نیفتاد مگر خدا مارو سر راه هم قرار نداد؟خب در این ازدواج قطعا خیر بوده برای من ،من خیلی خیلی پخته تر و کامل تر شدم قشنگ صیقل خوردم من اون فاطمه تک دختر نازدونه نیستم

من فاطمه ای هستم که ۶ سال زجر کشیدم و تحمل کردم ۶ سال زندگی کردم و نفس کشیدم ۴ سال اسم طلاق حتی تو ذهنمم نمیومد

والان هم که این زندگی به پایان رسیده قطعا خیری درش هست.

دست خدا بالای همه دست هاست.

اراده منم بوده اما این ازدواج و طلاق قطعا در زیر اراده خداست

فکر میکردم بعد از طلاق تا چندین وقت خیلی حالم بد باشه

الانم حالم خوب نیست اما اونجور هم که فکر میکردم وحشتناک نبود

حالم بد هست اما به یه آرامشی هم رسیدم

احساس من بهم میگه تصمیمم درست بوده

البته احتمالش هست دوباره به همین زندگی برگردم نظر من الان کاملا منفی هست  اما آینده رو نمیدونم یه سری شرایط هست که منو میترسونه و شاید مجبور شم دوباره برگردم.نمیدونم میتونم شرایط بعد از طلاق رو تحمل کنم یا نه؟؟

من پای تصمیمم میمونم ان شاالله و آماده تاوان تصمیمم هستم ولی گاهی بعضی شرایط از اراده من خارجه

تا خدا چه خواهد.

 

+تو فکر اینم برای اولین بار تنهایی برم سفر یه سفر دوسه روزه به قم.من جز امام رضا و خواهرشون تو این کشور پناهی ندارم

اما یه خورده میترسم .نکنه بنم؟یه دختر جوون تنها؟؟؟

اما شدیدا هوایی شدم

دیگه نیازی نیست کلی صغری کبری بچینم و التماس کنم بعد یه نفر بهم بگه حق نداری بری.و اصلا به خواسته دل من توجه نکنه و خودخواهی خودش جلو چشماش باشه

 

+اول صبحی پیام رفیق رو دیدم گفته بود:الان از مرز رد شدیم نماز ظهر ان شاالله نجفیم

قلبم کنده شد سینه ام توان نگه داشتنش رو نداشت به چشم هام متوسل شد اشک ها که اومدند کمی آروم تر شد فقط کمی.

هر سال من منتظرم کنار قدم های جابر قدم بردارم.اما مشیت الهی هنوز به من اجازه نداده

تا قیامت منتظر میمونم بلاخره منم میام .میدونم منم یه روز میام

تو کل نوکریم فقط همینو فهمیدم و بس

تو کل سال بیام حرم تو اربعین یه چیز دیگه اس


بسم الله الرحمن الرحیم

 

دیروز که اون پستو گذاشتم داغ بودم نمیفهمیدم وخامت حالمو

اما الان میبینم خیلی اوضاع خرابه خیییییلی.

پتانسیل اینو دارم یه دریا اشک بریزم

قشنگ احساس میکنم قلبم مچاله شده 

الان فقط یه نفرو میخوام که باهش حرف بزنم .یه شونه میخوام برای باریدن به مدت چند ساعت .یه دست میخوام برای روی سرم

اما منکه کسیو ندارم!کسی که بشه بهش حرف های دلی گفت:(

اووم چرا دارم بهتر از رفیق کسی نیست که هم به حرفام گوش کنه هم موقع گریه اشکامو پاک کنه هم آرومم کنه هم همه کسم باشه هم بغلم کنه و خسته نشه ومن روی پاش خوابم ببره ووقتی بیدار شم ببینم هنوزم هست و بهم لبخند میزنه

باید مرخصی بگیرم یه دوسه روزی برم پیشش

دیگه کسی نمیتونه بهم بگه حق نداری بری اجازه نداری بری

من عازم تو خواهم شد یاایها الرفیق.

ان شاالله

یا راد ما قد فات


به نام خدایی که داشتنش جبران همه نداشتن هاست

حسبنا الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر

 

همه چیز تموم شد.همه چیز

من الان از نظر خدا هیچ همسری ندارم من از نظر خدا دیگه متاهل نیستم

و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلودهٔ زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
.

 

ازتنهایی بدتر هم داریم؟آره اینکه بقیه فکر کنن تنها نیستی و من خواستم این بدترو تبدیل به بد کنم

 

روح مرده ام با لبخند محی الامواتی آقام زنده میشه به امید خدا

آیا بعد از رضا کسی هست که من جانم را فدایش کنم؟

 

ولله الحمد.

وباز هم :برای فاطمه حال داغون برای فاطمه ای که جز خدا کسی رو نداره دعا میکنید؟


بسم الله الرحمن الرحیم

دیروز پر از اتفاق بود.

فاطمه ای که میلرزید فاطمه ای که خیس عرق شده بود از شدت فشار روحی.

تا پاش رسید به خونه محبوبش قلبش آروم شد آروم آروم آروم

از دیروز بعد ازظهر تا امروز صبح هوای حرم تنفس کردم پامو بیرون نذاشتم نفس کشیدم و پلک زدم و حرف زدم هنوز هم دلم هوای حرم میطلبید ولی مجبور بودم بیام سر کار.

حالم اصلا قابل مقایسه با دیروز قبل از ورود به حرم نیست

الحمدلله.از اعماق قلبم الحمد لله

دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه

من چقدر خوشبختم من چقدر سرشارم .من امام رضا دارم

باز هم رفاقتو در حقم تموم کرد

هر کجا باشم سلطان دلم رضاست

مثل همیشه منو دید مثل همیشه دوست داشتن منو به رخم کشید مثل همیشه ثابت کرد آرام جان فاطمه ی تنهاست.

راستشو بخواین اولش رکب خوردم فکرشم نمیکردم انقدر حول حالنا الی احسن الحال بشم

همین الان همین لحظه آرزو دارم از شوق چنین نعمتی در جا جان بدم

براستی چه دارد آنکس که تو را ندارد؟

درد عشقی کشیده‌ام که مپرس

زهر هجری چشیده‌ام که مپرس

گشته‌ام در جهان و آخر کار

دلبری برگزیده‌ام که مپرس

آن چنان در هوای خاک درش

می‌رود آب دیده‌ام که مپرس

من به گوش خود از دهانش دوش

سخنانی شنیده‌ام که مپرس

سوی من لب چه می‌گزی که مگوی

لب لعلی گزیده‌ام که مپرس

بی تو در کلبه گدایی خویش

رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس

همچو حافظ غریب در ره عشق

به مقامی رسیده‌ام که مپرس


بسم الله الرحمن الرحیم

همش کربلا بودم

البته توی خواب

چند ساله دیگه ذکرم اللهم ارزقنی زیارت الحسین فی اربعین باشه؟؟؟

 

+الان سرکارم ولی اصلا تمرکز ندارم.اشک گوشه چشممو بزور نگه داشتم که نیفته روی گونه ام

قلبم درد میکنه.شاید بمیرم

شاید امروز یه اتفاقی بیفته.اتفاقی که برام سخت ترین اتفاق تا اینجای عمرم بوده

خدایا خودت کمکم کن

یا ارحم الراحمین

دعا دعا دعا لطفا دعا

 

 


به نام خدای زنده کننده مردگان

اونروز حالم خیلی بد بود .دیدم واقعا دارم دق میکنم

به خودم اومدم گفتم من حتی اگه بمیرم باید ایستاده بمیرم من کسی نیستم که جا بزنم تا آخرین نفس میجنگم برای زنده بودن هرکاری میکنم

شال و کلاه کردم در حالی که اشک میریختم رفتم پیاده روی بعدشم رفتم باشگاه .

اونقدر گریه کرده بودمو هیچی نخورده بودم نای ورزش نداشتم

اما خوب میدونستم ورزش معجزه میکنه اشک میریختمو آروم ورزش میکردم یاعلی میگفتم و بازوها و پاهام جون میگرفتن

گفتم خدایا اینکه میام ورزش میکنم از صدقه سری خودته اگه نبودی اگه انقد برام عزیز نبودی عمرا ورزش میکردم

نیت ورزشم تویی فقط تو.

+تو این اوضاع که به معنای واقعی قمر در عقرب هست چندین کتاب خوندم یعنی در حالت عادی اصلا اینجوری نیستما

کلا ما ورچپه هستیم :).هرچه جام بلا بیشتر برامون سرو کنن ما بیشتر جو میگیرتمون و میخوایم شاخ غولو بشکنیم

گاهی باید برای خوندن یه کتاب که باب میلمم نیست ولی لازمه خودم رو به صلابه ببندم حتی گاهی به فلک متوسل میشم:)

یکی از کتابایی که خوندم،یا شماها همتون خوندید یا اسمشو شنیدید

خودم اسمشو دوران دبستانم شنیدم دبیرستان که بودم از کتابخونه گرفتم اما هیچ وقت قسمت نشد کامل بخونم تا اینکه بلاخره بعد از یک قرن و اندی خوندمش:)

اسم کتاب؟نمیگم خودتون حدس بزنین

فقط اینو بگم هر چی شریعتی خدا بیامرز تو کتاب نوشته بود انگار حرف و فکرای من بود.فکرایی که با زبون من بیانشون سخت بود

در نتیجه با خوندن این کتاب معلوماتی به من اضافه نشد فقط مرور تفکرات خودم بود(اعتماد به نفسمان فروشی نیست)

تعریف عقل و عشق.جایگاهشون

جایگاه اشک و گریستن.

شیعه و هدف و تفکرش؟

الان یه سوال بپرسم از شما؟راجع به حضرت فاطمه سلام الله علیها چی میدونید؟سیره؟نوع تفکرشون؟اصلا حضرت فاطمه کی بودند؟یک خانم پاک و معصوم؟دختر پیامبر؟همسر مرد شماره یک هستی؟مادر سادات؟خانومی که مظلومانه شهید شدند؟

همین؟؟؟؟فاطمه همه اینها هست اما فاطمه همه این ها نیست در حقیقت فاطمه،فاطمه است

میترسم ازون روزی که بمیرم در حالی که فاطمه رو نشناخته باشم

بمیرم و ذره ای مثل ایشون عمل نکرده باشم.

 

جایی از کتاب نوشته:"اگر پیمان و پیوند پدریان ما با این خاندان در زندگی و اندیشه آنها و زمان و جامعه شان اثری نداشته است واگر پسریان با دیدن این بی اثری  پیمان و پیوند خود را با این مدهب و این خاندان بریده اند مقصر کیست؟"

 

و در قسمت دیگری:"علی به محمد اضافه نمیشود،علی را گرفته ایم تا محمد را گم نکنیم"

 

++میدونستم شک نداشتم رفیقم حبیبم طبیبم منو فراموش نمیکنه.

بدون اینکه در خواستی کنم بدون اینکه یه ذره بهشون بگم برام دعوت نامه فرستادن یه دعوت نامه ویژه به وقت چهارشنبه روز خاص پابوسیشون در هفته.

من فقط شب قبلش در حالی که داشتم شعر میخوندم با خوندن این شعر یاد رفیق افتادمو دلم یه جوری شد

ما را کبوترانه وفادار کرده است

آزاد کرده است و گرفتار گرده است

بامت بلند باد که دلتنگی مرا

از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است

خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را

در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است

تنها گناه ما طمع بخشش تو بود

مارا کرامت تو گنه کار کرده است

و مهربان یارِرئوف با همین شعر منو دعوت کردند

 

الهی من فدات ، الهی من فدات ،الهی من فدات بشم آخه

نسبت عشق به من نسبت جان است به تن

تو بگو من به تو مشتاق ترم یا تو به من؟

 

+++در قنوتم زخدا"عقل"طلب میکردم

      "عشق"اما خبر از گوشه ی محراب گرفت

 

++++سامی یوسف بشنوید:

 


دریافت

 


بسم الله الرحمن الرحیم

چشمام مانیتورو تار میبینه

هر چی اشک هام رو کنار میزنم فایده نداره باز دوباره باز دوباره

دیگه نمیخواستم اینجا حرفی بزنم اما چیکار کنم که جایی برای حرف زدن ندارم

دیگه حتی یه لحظه ام نمیتونم این خونه رو تحمل کنم

مرگ برام الان شیرین ترین اتفاق زندگیمه.من فقط طلاق میخوام فقططططططط

کاش اینقدر زمان کند نبود کاش تموم شه تموم شه تموم شه

دیگه نمیتونم حرف بزنم

حالم خیلی بده

خیلی بد

 

 

 

 


به نام خداوندی که بزرگتر از آن است که وصف شود

فیلم نگاه نمیکردم ولی یه دیالوگش گوشم رو تیز کرد و باعث یه گفتگوی طویل شد

میگفت:تو حق نداری ناامید بشی حق نداری

قسمتی از گفتگوی درونم:

 واقعا حق نداریم؟؟چرا نداشته باشیم؟؟

_چون تا وقتی زنده ای باید زندگی کنی باید رو به جلو باشی

این حرفا همش شعاره اینارو کسایی میگن که خودشون اونقدر دچار درد نشدن

_ ینی تو بهتر از خدا بهتر از اولیاءش میفهمی؟؟

خب نه ولی واقعا خسته شدم

_فکر نمیکنی از یه جایی باید خودت رو تغییر بدی؟

چرا واقعا .واقعا دلم میخواد دیگه من من نباشم.حالم ازین من بهم میخوره

_پس نور خدارو امید بی نهایت به رحمتش رو درون خونت تزریق کن

چجوری؟

_هروقت شیطان اومد و بذر ناامیدی خواست بکاره بینیشو به خاک بمال

نمیفهمم؟

_نذار اون ناامیدی از ذهنت عبور کنه به زبونت بیاد.از صمیم دل از خود خدا بخواه بخواه بخواه

توکلتوسل.به زورم که شده کار کن هرکاری ذهنت رو مشغول کن.بلاخره آدمی خدا بهت عقل و اختیار داده ببین چیکار میتونی بکنی که حالت بهتر باشه

تنهایی؟؟من اصلا ازین تنهایی مدام بیزارم.دلم میخواد دوتایی حالم خوب باشه.تنهایی حال من خوب نمیشه

_ببین دیگه نشد.پس اونایی که هیچ وقت ازدواج نمیکنن چی؟؟تو مسلمونی ها!!اینقدر ضعیف نباش.آدم میتونه تنهایی هم خوشبخت باشه

 

و گفتگوی درونم به توافقی نمیرسن .

میرم سراغ مناجات الراجین.شاید امام سجاد علیه السلام نوری روشن کنه به قلبم ان شاالله.

 

+همسرم این روزها اصلا نیست.قرار بود شنبه بریم برای جدایی.ولی نشد

در اولین فرصت قراره اقدام کنیم

هنوز باورش برام سخته همسرم انقدر تغییر کرده و راضی به طلاق!

ومن هنوز از لرزوندن عرش خدا سخت میهراسم.آسون نیست بخدا یه پیوند رو گسستن آسون نیست.میترسم از چشم خدا بیفتم.و این سخت ترین رنج یک انسانه

هیچ وقت هیچ وقت فکرشم نمیکردم من.من راجع به طلاق حتی فکر کنم چه برسه به اقدام

هیچ وقت به خدا نگفتم چرا من؟چون چرا من نه؟؟مگه همه بدبختی ها باید برا بقیه باشه منم یکیش

اما گاهی جون آدم به لبش میرسه .و دوست داره غر بزنه

نمیدونم این جدایی غیر رسمی و به این شکل اصلا عاقلانه اس.منکه دیگه هیچی نمیدونم

 

 

 

 


بسم رب السموات .

خدای آسمون ها .حالا چرا خدای آسمون؟؟چون همیشه هر وقت میخوام باهت حرف بزنم به آسمون نگاه میکنم الانم دلم خواست خدای آسمونا خطابت کنم

خدای آسمون ها فکر کنم من رو بیشتر از اونی که فکر میکنم دوست داری

تا نسیم حال خوب به صورتم میخوره تا انگیزه میگیرم برای ساختن برای آدم شدن تا یکم پیش میرم تا سختی ها رو با کمال میل به جون میخرم و به استقبالشون میرم

یهو یه اتفاقی میفته که هر چی ساختم فرو میریزه

شنیدم کسایی رو که خیلی دوست داری اینجوری میکنی یعنی انقد فاطمه بد رو دوست داشتی؟؟الهی بمیرم که یه ذره هم نمیتونم مثل تو دوستت داشته باشه الهی بمیرم که گاهی نافرمانی میکنم

فقط میشه این دفعه هم دوباره زیر بال و پرم و بگیری که بلند شم که باز بسازم؟؟خرابم کردی مهم نیست مهم اینه  که دوستم داری مهم اینه که من نمیمیرم مگر تو بخوای و تا آخرین نفس نفس میکشم فقط باز الان حالم خرابه  باز بیا و بغلم کن

فقط .هیچی.خودت میدونی


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها