به نام ایزد منان 
دبیرستان بودم یکی یکی بچه ها عروس میشدند 
من و رفیق های فابریکم مجرد بودیم هنوز
برای خودمان زمان ازدواج تعیین کردیم اول از همه باتوجه به شرایط نرگس گفتیم تو به کنکور نرسیده عروسی!
خودش هم همین فکرو میکرد
بعد گفتیم الناز عروس است و آخر هم من.
هم میدانستم خانواده ام به این زودی مرا راهی خانه شوهر نمیکنند
هم خودم فکرش را نمیکردم به آن زودی.
البته مثل هر دختر دیگری در آرزوی شاهزاده رویاهایم بودم اما نه در آن سن!
انگار تقدیر چیز دیگری را برایم درنظر گرفته بود
خانومی واسطه گری کرده بود برای آشنایی
خانواده ام خییییلی راضی بودند چون هم شغل خوبی داشت هم مومن و موجه بود
قبل از اینکه ببینمش عکسش را خانوم معرف به من داد اصلا به دلم ننشست
و گفتم نه
از ایشان اصرار که بزار بیاد ببینیش بعد بگو نه میگفتم چه کاریه آخه؟
دربرابر اصرارهاش نتونستم مقاومت کنم
اومدند خونمون جلسه خاستگاری رسمی نبود فقط محض دیدار و آشنایی اولیه
ادامه خواهد داشت ان شاالله.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها