به نام خدای بی نیاز

انگار بعد از حدیث پیامبر دیگه دلشوره نداشتم و حالم خوب بود

از خودم بدم میومد بخاطر ظاهر و یسری لجبازی ها بگم نه وقتی بعد از اون همه از تحقیق همسایه ها و همکاراش و. همه در مومن بودن تاییدش کردند وقتی خواهرش میگه داداش من تا حالا دروغ نگفته .

گفتم خدایا خودت ایشون رو سر راهم قرار دادی و اگر خواست و رضای تو ایشون باشه ومن رد کنم چطور یک عمر زندگی کنم و قطعا زندگی همین چندروز دنیا نیست من کسی رو میخوام که درکنارش برای همیشه برای تو باشم.

و همین مومن بودنش برای من بس خواهد بود.

روز عقد فرارسید.

من خیلی راحت بودم اما همسفر انگارخجالت میکشید

باهمه کسایی که سر عقد بودن رفتیم رستوران مادوتا رفتیم یه میز جدا ازهمه نشستیم من باب شوخی رو باز کردم پاهاشو زیر میز ت میدادم و میخندیدم همسفر همش میگفت نکن زشته

بعد نهار من و همسفر رفتیم امامزاده بین راه دلستر خرید 

عکس و فیلم گرفتیم

چند بار دیگه هم رفتیم بیرون و همه چی خوب بود

کم کم خاله هام مارو دعوت کردن خونه هاشون همسفر معمولا حرف نمیزد و آروم بود

۱۳ بدر خاله ها و .تصمیم گرفتن برن یه شهر دیگه که یکی از دخترای خالم اونجاست و همسفر رو هم دعوت کردن.همسفر گفت من نمیام خیلی ناراحت شدم که آخه چرا اولین ۱۳ بدرمونه بیا باهم باشیم ولی دوست نداشت بیاد و نیومد

کلی سوال جواب به بقیه پس دادم که چرا همسرم نیومده همه  تعجب کرده بودن تازه عروس مگه تنها میشه مگه داریم؟(دوسه روز بعد عقدمون ۱۳ بود)

چند روز بعد مراسم پاگشایی برام گرفتن و برای اولین بار رفتم خونشون

تا وارد شدیم صدای موسیقی میومد من که تخت آرایش و زیر چادر بودم و جیزی نمیدیدم همسفر دستمو گرفت و گفت تا خاموش نکنین ما نمیایم تو

کلی تو دلم خوشحال شدم گفتم عجب همسری دارم من 

با همه همون اول روبوسی کردم و رفتم رو مبل نشستم داشتم با دختر خالم حرف میزدم که همسفر زد به دستم که پاشو پاشو م روبوسی کن من به عنوان عروس پاشدم و رفتم پیشش و احوال پرسی کردم

گذشت و برای اولین بار باهم به یه شهر دیگه که دوتاازخواهرش ساکن اونجابودن رفتیم 

خیلی دلم میگرفت خیلی احساس تنهایی و غربت میکردم چون همسفر منو ول میکرد و میرفت جای خواهرها و خواهرزاده هاش اصلا انگار نه انگار من وجود دارم

یه جوری میخواست جلوی اونا وانمود کنه که من هنوز همون آدم قبلی ام

یادمه بعد شام رفتیم پارک نزدیک خونه شون همسفر رفت پیش زن داداشش و بهش طریقه استفاده از وسیله ورزشی رو یاد میداد و من تک و تنها رو صندلی نشسته بودم

خواهر شوهر متوجه شد من ناراحتم به همسفر گفت بیا پیش خانوم داداش.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها