بسم الله.

واقعا معضل بزرگی شده این بچه.فکر و ذهنم خیلی درگیره

ان شاالله هیچ وقت تو این موقعیت قرار نگیرید خیلی سخته

روابطمون اصلا مثل یه زن و شوهر در آستانه فرزند دار شدن نیست.حس ها به صفر رسیده تقریبا

مثل دوتا غریبه :((

باورم نمیشه این من باشم اصلا این من برام خیلی غریبه.

منی که بود و نبود همسرش براش مهم نیست

قبلا که میرفتیم مهمونی یا بیرون همش به همسرم نگاه میکردم میرفتم پیشش دوست داشتم کنارش بشینم و غذا بخورم.دوست داشتم دوتایی لحظاتی رو از جمع جدا شیم و باهم باشیم.بماند که تقریبا هیچکدوم ازبن دوست داشتن ها محقق نشد

اما امروز که کلا اقایون و خانوما جدا بودن حتی یه نگاه به همسرم نکردم حتی یه کلمه باهم حرف نزدیم کلا جدا بودیم

همسرم که این چیزا براش طبیعی هست و اصلا همینجوری دوست داره ولی من از خودم تعجب میکنم چطور تونستم امروز برام مهم نباشه و .؟؟؟!!!

خیلی سخته بخوای جایی بری خجالت بکشی.چرا؟چون بچه نداریم چون همه یه جوری کنایه میزنند ونگاه میکنند که آب میشی.

هرکیو میبینم میگه هنوز بچه نداری؟

دوستای قدیمیم تا پیام میدن اولین سوال بلا استثنا هنوز مامان نشدی؟؟

خانواده ها مونم با اینکه چیزی نمیگن اما دارن پرپر میرن برای بچه دار شدنمون میدونم حس میکنم از رفتارشون.

حق هم دارند.

شوهر خالم به همسرم گفته بود معلوم هست چیکار میکنین؟؟خیلی عقبین چرا بچه دار نمیشین؟؟؟

هردومون هم بچه دوست داریم اصلا من همیشه حتی قبل ازدواجم میگفتم من میخوام خیلی بچه بیارم همیشه غریره مادری درونم فعال بوده و هست اما چیشد؟؟الان ۲۴ سالم شده و این وضع زندگیمه

نه میتونم همسرانگی کنم نه مادری

مگر چه چیزی جز همسر بودن و مادر بودن برای زن لذت بخش تر هست؟

کاش شرایط خوبی میبود و من با عشق به همسرم  و بچه ای که میوه دلمون ثمره این زوجیت و یکی شدن هست بندگیمو میکردم.

الان نه موقعیت خوبی برای بچه دار شدن هست نه زندگی ما درست بشو نه امکان جدایی.عمرم داره میگذره

میترسم از آینده میترسم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها